هیرادهیراد، تا این لحظه: 2 سال و 20 روز سن داره

برای مرد روزهای سخت، هیراد پسرم.

من ماهی‌ام، نهنگم، عمّانم آرزوست...

روز یازدهم

روزی که برگشتی به خانه، بابا گفت تو از هزار بلا گذشتی تا رسیدی، من زیر لب گفتم مثل ابراهیم، درخت خرمالوی گوشه‌ی حیاط شنید و ثمر داد. فرهاد دست کشید به شاخه‌اش. توی چشم‌هایش اشک جمع شده بود، توی چشم‌های همه‌مان. آخر تو آمده‌ بودی و ما ماه‌ها انتظاری طاقت فرسا کشیدیم. از هفته‌ی آخر نگویم، از روز آخر هرگز. اما روز بعد از آخر خیلی خوب است. مثل همین عکس تو کنار برادرت. تو برگشتی به یک جای امن. کنار قلب تک تک آدم‌هایی که عاشقانه طلب می‌کنند تو را. ...
3 ارديبهشت 1401
1